یه آرزو کن...
داداﺷﯽ ﮔﻔﺖ:زودی ﯾﻪ آرزو ﮐﻦ.
آﺑﺠﯽ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﭼﺸﺎﺷﻮ ﺑﺴﺖ و آرزو ﮐﺮد...
داداﺷﯽ ﮔﻔﺖ:ﭼﭗ ﯾﺎ راﺳﺖ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ؟
آﺑﺠﯽ ﮐﻮﭼﯿﮑﻪ ﮔﻔﺖ: راﺳﺖ ﺗﺎﺗﺎﺟﯽ ﺟﻮﻧﻢ...
داداﺷﯽ ﮔﻔﺖ:درﺳﺘﻪ.. درﺳﺘﻪ آرزوت ﺑﺮآورده ﻣﯿﺸﻪ ھﻮررررا...
ﺑﻌﺪ دﺳﺘﺸﻮ دراز ﮐﺮد و از ﭼﺸﻢ آﺟﯽ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻣﮋﺷﻮ ﺑﺮداﺷﺖ...
آﺑﺠﯽ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮔﻔﺖ:ﺗﻮ ﮐﻪ از زﯾﺮ ﭼﺸﻢ ﭼﭙﻢ ﺑﺮداﺷﺘﯽ ﺗﺎﺗﺎﺟﯽ ﺟﻮن!
داداﺷﯽ دﺳﺖ ﭼﭗ و راﺳﺘﺸﻮ ﻣﺮور ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ: ﺧﺐ اﺷﮑﺎل ﻧﺪاره
دﺳﺘﺸﻮ دراز ﮐﺮد و ﯾﻪ ﻣﮋه دﯾﮕﻪ از زﯾﺮ ﭼﺸﻢ راﺳﺖ آﺟﯽ ﺑﺮداﺷﺖ...
گفت: آرزوت ﻣﯿﺨﻮاد ﺑﺮآورده ﺷﻪ دﯾﺪی؟؟ ﺣﺎﻻ ﭼﯽ آرزو ﮐﺮدی آﺟﯽ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ؟
آﺟﯽ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﮔﻔﺖ:آرزو ﮐﺮدم دﯾﮕﻪ ﻣﮋھﺎم ﻧﺮﯾﺰه!
ﺑﻌﺪ ﺳﻪ ﺗﺎﯾﯽ زدن زﯾﺮ ﺧﻨﺪه...
آﺑﺠﯽ ﮐﻮﭼﯿﮑﻪ و
داداﺷﯽ و
ﭘﺮﺳﺘﺎر ﺑﺨﺶ ﺷﯿﻤﯽ درﻣﺎﻧﯽ...